ساده دل

ساده دل یعنی دلی پر از احساس های پاک و روحی بزرگ مثل دریا..دریایی آبی با امواج زیبا و راز های نهفته...

ساده دل

ساده دل یعنی دلی پر از احساس های پاک و روحی بزرگ مثل دریا..دریایی آبی با امواج زیبا و راز های نهفته...

بزرگترین قلب

دخترک با دقت تمام داشت بزرگترین قلب ممکن را با یک چوب روی ماسه ها ترسیم میکرد. شاید فکر میکرد که هر چه این قلب را بزرگتر درست کند یعنی اینکه بیشتر دوستش دارد! بعد از اینکه قلب ماسه ای اش کامل شد سعی کرد با دستهایش گوشه هایش را صیقل دهد تا صاف صاف بشود شاید میخواست موقعی که دریا آن را با خودش می برد این قلب ماسه ای جایی گیر نکند! از زاویه های مختلف به آن نگاه کرد شاید می خواست اینطوری آن را خوب خوب بشناسد و مطمئن بشود همان چیزی شده که دلش میخواست! به قلب ماسه ای اش لبخندی زد و از روی شیطنت هم یک چشمک به قلب ماسه ای هدیه داد . دلش نیامد که یک تیر ماسه ای را به یک قلب ماسه ای شلیک کند! برای همین هم خیلی آرام چوبی را که در دستش بود مثل یک پیکان گذاشت روی قلب ماسه ای. حالا دیگر کامل شده بود و فقط نیاز به مواظبت داشت . نشست پیش قلب ماسه ای و با دستش آن را نوازش کرد و در سکوت به قلب ماسه ای قول داد که همیشه مواظبش باشد. برای اینکه باد قلبش را ندزدد با دستهایش یک دیوار شنی دور قلبش درست کرد.دلش می خواست پیش قلب ماسه ای اش بماند ولی وقت رفتن بود . نگاهی به قلب ماسه ای کرد و رفت. چند قدمی دور نشده بود که دوباره برگشت و به قلب ماسه ای قول داد که زود برمی گردد و بقیه راه را دوید.فردا صبح دخترک در راه برای قلب ماسه ای گلی چید و رفت به دیدنش. وقتی به قلب ماسه ای رسید آرام همانجا نشست و گلها را پرپر کرد و بر روی قلب ماسه ای ریخت. قلب ماسه ای با عبور چرخ یک ماشین شکسته شده بود.

تولدم مبارک

 
تبریک تبریک تبریک

تولدم مبارک تولدم مبارک

تولد تولد تولدم مبارک مبارک مبارک تولدم مبارک بیام شمع هارو فوت کنم که صد سال زنده باشم

کسی اینارو به من نگفت خودم به خودم گفتم ....................

نمیدونم شاید همه منو فراموش کردن. در هر صورت من واسه خودم تنهایی جشن تولد گرفتم خودم هم به خودم تبریک گفتم.

آخه امروز ۲۴/۲/۱۳۸۵ من در ۲۰ سال پیش در چنین روزی به دنیا اومدم .

...................اگه میخوای بهم تبریک بگی نظر بده ....................

با من امشب چیزی از رفتن نگو

نه نگو

از سفر با من نگو

من به پایان می رسم از کوچ تو با من از آغاز این مردن نگو

کاش می شد لحظه ها را پس گرفت کاش می شد از تو بود و با تو بود

کاش می شد در تو گم شد از همه

کاش می شد تا همیشه با تو بود

کاش فردا را کسی پنهان کند ، لحظه را در لحظه سر گردان کند

کاش ساعت را بیمراند به خواب ماه را بر شاخه آویزان کند

می روی تا قصه را غم نامه عطفین گل

می روی تا واژه را باران خاکستر کند

ثانیه تا ثانیه گل واره ویران شدن

می روی تا بخشی از جان من  را پرپر کنی

او

شاید همان چهره ای باشد حک شده بر دیواره های دلم

راهی به سوی آرامش یا افسوس

شاید گنج یافته ام باشد یا بهایی که باید بپردازم

او

شاید آوازی باشد از لبان تابستان

یا خنکایی ار سوی پاییز

می تواند صدها چیز متفاوت باشد

هر آنچه یک روز کامل به همراه دارد

او

شاید دیو باشد...یا دلبر

خشک سالی... یا سالی که پر از خوشی هاست

که می تواند هر روز را جنتی سازد یا جهنمی

او شاید آیینهء رؤیاهای من باشد

تصویر تبسمی افتاده بر تن جویبار

اوشاید همانی نباشد که از درون صدفش پیداست

او

همان لبان همیشه خندان میان جمع

با چشمانی  شکوهمند و شرمسار

و کسی را نشاید دیدن بارش آن ابرهای بهار

او

شاید عشقی باشد، بی امیدی ادمه را

شاید به سویم آید از طرف سایه های گذشته ها

آنگونه که به یادش بیاورم تا روز پایانم

او

شاید دلیل ماندنم باشد

"چرا" و "چونکهء" سؤال ماندنم

اویی که میان روزهای سخت پیش رو، نگاهش خواهم داشت 

من

اشکها و خنده هایش را درونم جمع می کنم

و از همه شان یادگاری می سازم برای خودم

آخر هرجا که او هست...باید که باشم

معنای بودنم، تنهای تنها

اوست

او...تنها...او

من با تمام جانم پربسته و اسیرم..

باید که با تو باشم در پای تو بمیرم........