ساده دل

ساده دل یعنی دلی پر از احساس های پاک و روحی بزرگ مثل دریا..دریایی آبی با امواج زیبا و راز های نهفته...

ساده دل

ساده دل یعنی دلی پر از احساس های پاک و روحی بزرگ مثل دریا..دریایی آبی با امواج زیبا و راز های نهفته...

سلام به همه عزیزانی که منو شرمنده میکنند و به وبلاگم سر میزنند و مخصوصا اونایی که نظر میدن......فدای همتون

راستش واسم سوال پیش میاد آخه بعضی از عزیزان میان نظر میدن و به من لطف میکنند ولی یادشون میره اسم و رسمشونو واسه من به جا بزارن . مثلا همین دختر مهربون که چند بار اسم قشنگشو تو نظرات دیدم ولی نمیشناسمش اگه لطف کنه بگه که کیه و منو از کجا میشناسه و یه سری به من بزنه .

راستی یکی هم اومده بود واسم نوشته بود که شما با رز سفید چه نسبتی دارین آیا اون واقعا خواهرتونه یا نه. در جواب سوال این دوست عزیز باید بگم ....... نه اون خواهر واقعی من نیست اما خیلی خیلی بیشتر از یه خواهر واقعی دوستش دارم و اون مثل یه خواهر و عزیز قبول دارم . در همین جا هم میگم که اونو دوست داشتمو .... دارمو .... خواهم داشت .

خریدن مهر و محبت

در دوره ممالک جنگی شاهزاده ای بود به نام " مون چان" وی در خانه خود روشنفکران و افراد با استعداد بسیاری رانگهداری می کرد و به عنوان مهمان به آنان احترام می گذاشت. اگر کاری پیش می آمد به دست آنان می سپرد که انجام دهند. در میان مهمانان او مردی بود نه نام " فون هوان" . این مرد چون شهرتی نداشت هیچ کس هم به او توجهی نمی کرد.

روزی فون هوان با شمشیر خود بازی می کرد وزیر لب این طور زمزمه می نمود : " من همانند دیگران هستم ولی چرا در خورشت من ماهی نیست". مهمانان این گله ، فون هوان را به شاهزاده گزارش دادند. شاهزاده فرمان داد که پس از آن برای آقای هون هوان ماهی درست کنند. پس از چند روز فون بازشروع کرد باشمشیر خود بازی کردن و زمزمه نمودن :" من از دیگران هیچ دست کمی ندارم، پس چرا ارابه ای در اختیارم نمی گذارند" این سخن را نیز به گوش شاهزاده رساندند و شاهزاده فرمان داد ارابه ای در اختیار آقای فون هوان بگذارند. پس از چندی آقای فون هوان نغمه دیگری زمزمه کرد و گفت: " اکنون ماهی می خورم و سوار ارابه می شوم ولی نمی توانم زندگی مادرم را تامین کنم " شاهزاده که آن سخن را شنید فورا کسانی را فرستاد مادرش را به آنجا آوردند تا با آقای فون هوان یکجا باشد و فون هوان هم شب و روز مادر خود پرستاری کند. همه مهمانان فون هوان را بیشرم و طمعکار می دانستند.

ولی شاهزاده به آنان گفت معنای مهمان نوازی آن است که همه آرزوها ی مهمان برآورده شود. در پائیز یکی از سالها شاهزاده می خواست کسی را پیدا کند و به زادگاه خود بفرستد تاآنچه از مردم بستانکار است بگیرد و اجاره های او را جمع آوری کند و بیاورد. فون هوان داوطلبانه اظهارکرد اگر آن کار به او محول شود هرچه زودتر و بهتر آن را به انجام می رساند.

شاهزاده موافقت کرد و او را فرستاد. هنگام حرکت فون هوان از شاهزاده پرسید،پولها را که جمع آوری کردم چه چیز می خواهید برای شما با آن پولها بخرم . شاهزاده جواب داد: چیزی که درخانه ما کم است بخرید.فون هوان رفت، اما هنوز سه روز نگذشته بود که برگشت. شاهزاده با تعجب به او گفت: کاری که شما برای انجام دادن آن رفته بودید دوسه ما وقت می گرفت ، جناب عالی چرا به این زودی برگشته اید ، پولها را جمع آوری کردید، هون هوان جواب داد: بلی، آنچه را که باید انجام دهم انجام داده ام. شاهزاده پرسید پس پول کجاست . فون هوان جواب داد: پولی نیاورده ام ولی تمام حسابها را تسویه کرده ام.

شاهزاده گفت منظورتان نمی فهمم. فون هوان گفت: من تمام اهالی زادگاه شما را درجائی جمع کردم و سندهای وام و اجاره را برابر آنها سوزاندم و گفتم دیگر شاهزاده از آنان هیچ طلبی نخواهد داشت و چیزی نخواهند خواست. شاهزاده که این سخن را شنید مضطرب شد و با خود گفت این آقای فون هوان چرا چنین کاری کرد، آخر پول هنگفتی بود. ولی او را سرزنش نکرد.

فون هوان متوجه درهم رفتن چهره شاهزاده شد، لذا توضیح داد که اگر من آن پولها را برای شما می آوردم بر اموالتان چیز قابلی افزوده نمی شد ، شما به اندازه کافی پول دارید، تاحدی که شاید تمام عمر نتوانید همه را به مصرف برسانید، آنچه که اکنون برای شما لازم است محبت و پشتیبانی مردم است نه پول، و من از این فرصت استفاده کردم و برای شما مهر و محبت مردم را جلب کردم. شاهزاده که بازهم ناراضی بود، فقط گفت: " شما خسته شده اید بروید استراحت کنید".

این مطلب رو یکی از دوستانم به اسم اسماعیل  برام آورد منم گذاشتمش تو وبلاگم .........

........................نظر شما چیه در مورد این مطلب.........................

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه، مهرم نور.

دشت سجاده من.

من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.

*********

من به آغاز زمین نزدیکم.

نبض گل ها را می گیرم.

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

*********

زندگی رسم خوشایندی ست.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،

پرشی دارد اندازه عشق.

زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه دستی ست که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.

زندگی، بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه شب پره در تاریکی ست.

زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری ست که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.

*********

هر کجا هستم، باشم.

آسمان مال من است.

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟

من نمی دانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی ست، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

**********

چترها را باید بست،

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.

دوست را زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زندگی تر شدن پی در پی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است.

**********

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ،

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم.

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

                                  (سهراب سپهری)

صدای مرگ.

و من می روم
بر این شانه ام زندگی تکیه داده است
وبر آن شانه ام مرگ.
در ختی از دور
برایم دست تکان می دهد
و من می روم                                                        
فطیر ماه را
تکه تکه می خورم
و کاسه خورشید را
ذره ذره می نوشم.
درختی از دور
برایم دست تکان می دهد
و من می روم.
*
*
*
دیگر خورشید نیست
دیگر ماه نیست
ومن به درختی که برایم دست تکان می دهد می رسم
درختی نبود
مرگم بود که مرا فرا می خوان
اسکلت بی جانم بود
که دست برایم تکان می داد.